نمیدانم...نمیدانم با کدام اذان از گلدسته های طلایی زندگانیم شنیده شدی...
نمیدانم با کدام ذوق و قریحه واژه شدی...و زاده شدی وبهترین ترانه ی دفتر سپید حضورم را ساختی...
نمیدانم از کدامین چشمه جوشیدی و شراب جاودانگی را از رودخانه خروشان نگاه تو نوشیدم...
نمیدانم چگونه در شوره زار وجود من جوانه زدی ...رشدکردی...و تنهاترین وعاشقترین شقایق شدی...
نمیدانم...و فرقی هم نمیکند...
حالا که از بیراهه های راه به من پیوستی و من را به اصلی ترین مسیر زندگی بردی...
حالا که مرا مشمول حس آزادگی حضورت کرده ای...
حالا که هستی و با من در کوچه باغ های زندگی زیر برف و باران و رگبارتنهایی قدم می زنی...
دیگر به قبل یا بعد از تو نمی اندیشم...تنها حضورت را همین لحظه و همین ثانیه احساس میکنم...
دستهای سرد وآرامت را در دست می گیرم...وتمام گرمای جهان را احساس میکنم...وبودمان را باز هم...بارها و بارها وبارها نوازش می کنم...
و همچون ترانه های زیبای زمزمه در دشت...هر لحظه زمزمه ات میکنم...وبا تو هستم...با تو...باتو...
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)
موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،